دست نوشـته |
سلام دیشب شب قدر بود، یه شب به یاد موندنی! بعد از مدتها رفتم پیش بچه های هیئتمون، ( این دو سالی که یه شهری دیگه رفتم دانشگاه ، به ندرت به بچه ها سر می زدم. ) قبل اینکه برم اونجا خیلی حال قریبی داشتم، خیلی غمگین بودم، راستشو بخواید اصلاً روم نمی شد برم! به خاطر فرصت هایی که تو این دو ساله که نه، تو این 21 سال زندگیم از دست داده بودم، به خاطر کارهای اشتباهی که انجام دادم، و چه فیض هایی که به خاطر این اشتباهات از دست داده بودم. بعد کلی که با خودم کلنجار رفتم، بالاخره تصمیم گرفتم که برم، خلاصه یه دوش گرفتم، ساعت دوازده، یک بود که رفتم مسجد پیش بچه ها، بعد از احوال پرسی با بچه ها و شنیدن تیکه ها که چرا به ما سر نمی زنی، رفتم توی مسجد، به زور یه جا پیدا کردم و نشستم. همین طور که نشسته بودم، داشتم به همه چیز فکر می کردم، هر چیزی که تو این یکی دو ساله برام اتفاق افتاده بود، زیبا یا نازیبا ! انقدر تو فکر بودم و ناراحت که حتی صدای مداحم نمی شنیدم! یه لحظه حواسم شد، دیدم می خوان قرآن سر بگیرن، به خودم اومدم، یه نگاهی به اطرافم کردم، دیدم همه در حال گریه زاری هستند و از خداشون یه چیزی می خوان، با خودم گفتم درسته که تو این مدت فرصت های زیادی رو از دست دادی و به اونجایی که باید می رسیدی نرسیدی، اما الان که اینجایی، تو خونه ی خدا ( مسجد )، تو این شب عزیز و گرامی، که از هزار شب والاتره، این یعنی اینکه تو دعوت شدی و خداوند به تو عنایت خاص داره، به جای اینکه غصه بخوری و حسرت، امید داشته باش، چرا که ناامیدی بزرگترین گناهانه، امیدوار باش و به این فکر کن که فردا هم روزه خداست، اما فراموش نکن که دیگه فرصت ها رو از دست ندی، فرصت هایی که هیچ وقت بر نمی گرده! با خوشحالی تمام و سبک بالی، قرآن به سرم گرفتم و بک یا الله گفتم. التماس دعا. یا علی [ دوشنبه 87/7/1 ] [ 2:21 عصر ] [ پویا ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |